جدول جو
جدول جو

معنی متصدی شدن - جستجوی لغت در جدول جو

متصدی شدن
به گردن گرفتن، بر گمارده شدن مباشر عمل و شغل یا اداره ای شدن بعهده گرفتن: ... در قلعه های خود خزیده منتظر بودند که هر یک از بیگلربیگیان متصدی حرب او شوند
فرهنگ لغت هوشیار
متصدی شدن
عهده دار شدن، به عهده گرفتن، گماشته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

رسیدن وصول: دریابد آن صوتی را که متادی شود بدو از تموج هوایی که افسرده باشد میان متقارعین، رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاذی شدن
تصویر متاذی شدن
به ستور آمدن آزار دیدن اذیت دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلی شدن
تصویر متحلی شدن
آراسته شدن زیور یافتن آراسته شدن زینت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
ور تنیدن تبدیل شدن عوض گردیدن بر دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کردن و بر آواز خوش کودکان آن بخیالی متبدل شود و این بخوابی متغیر گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدین شدن
تصویر متدین شدن
دیندار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
به دست آوردن، از آن خود کردن، همخوابگی کردن در تصرف خود گرفتن بدست آوردن، آرمیدن با دختر یا زن جماع کردن: امیر هوشنگ دختر را متصرف شد
فرهنگ لغت هوشیار
براه رفتن جریان یافتن، یا متمشی شدن کار. سرانجام یافتن آن: و چون دانست که کاری متمشی نخواهد شد و اهل شهر غالب بودند از آنجا عزیمت سبزوار کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصف شدن
تصویر متصف شدن
زابدار شدن فروزه دار گشتن صفتی پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصل شدن
تصویر متصل شدن
متصل گردیدن متصل گشتن: همبند شدن به هم پیوستن بهم پیوستن چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
یگانه گشتن دوست شدن: و فرو نریزد تا بروزگار دراز آن رطوبت که با گل متحد شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصدق شدن
تصویر تصدق شدن
تصدق شدن کس را. فدای او شدن قربان او رفتن بلا گردان وی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
اذیت شدن، آزرده شدن، ناراحت شدن، رنجیده شدن، رنجیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادب آموختن، تربیت شدن، فرهیخته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاسی جستن، تاسی کردن، تابع شدن، پیروی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آراسته شدن، زینت یافتن، مزین شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شک بردن، شک کردن، دودل شدن، تردید کردن
متضاد: متقین شدن، یقین کردن، مطمئن شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به چنگ آوردن، به دست آوردن، به تصرف خود درآوردن، متملک شدن، تصاحب کردن، در اختیار خود درآوردن، در اختیار گرفتن، آرمیدن، هم بستر شدن، جماع کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بافرهنگ شدن، فرهیخته شدن، پیش رفته شدن، مبادی آداب شدن، شهرنشین شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خواستار شدن، تمنا کردن، تقاضا کردن، درخواست کردن، خواهش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نمایان شدن، تجلی یافتن، جلوه گر شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از متحد شدن
تصویر متحد شدن
allier, unir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از متحد شدن
تصویر متحد شدن
bersekutu, menyatukan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از متحد شدن
تصویر متحد شدن
মিত্র হওয়া , একত্রিত করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از متحد شدن
تصویر متحد شدن
मित्र बनाना , एकजुट करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از متحد شدن
تصویر متحد شدن
alleare, unire
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از متحد شدن
تصویر متحد شدن
бути союзником , об'єднувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از متحد شدن
تصویر متحد شدن
aliada, unir
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از متحد شدن
تصویر متحد شدن
sich verbünden, vereinen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از متحد شدن
تصویر متحد شدن
bondgenoot zijn, verenigen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از متحد شدن
تصویر متحد شدن
союзник , объединять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از متحد شدن
تصویر متحد شدن
sojusznik, łączyć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از متحد شدن
تصویر متحد شدن
aliar, unir
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از متحد شدن
تصویر متحد شدن
müttefik olmak, birleştirmek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی